بسم رب الزهراء(س) 

 

مثل مادرم بود.

نمیدانم شاید گاهی حتا بیشتر دوست میداشتمش.

یک وقت هایی

حس میکردم ،

بیشتراز این اگر پیشش بمانم

بغض دلم میشکند

و آن وقت باید جوابگوی علتی باشم برایش...

هر شب که میدیدمش

بیشتر مأنوس با دلم میشد

آرزویم این بود

لحظه های بعد از راز و نیاز زیبایش

دست که میبرد به سجاده

دستم بشود جلودارش

دستم بگیرد دستش را

دستم لیاقت گرفتن دستانش را داشته باشد

از بیت الله تا کوچه ی عشق

اسیر قد خمیده اش میشدم

و گاهی اشکی میشد بر چشمانم این بغض...

دلم میخواست همانجا بمانم

جایی که چشم او

زل بزند توی چشمانم...

جایی که شاید

چشمانم بتواند

قدر دوست داشتنش را

بفرستد به نگاهش..

اگر روزی میدانستم

آخرین نگاهم به نگاهش

فقط همان لحظه گره خواهد خورد

و دیگر هیچ...

اگر روزی میدانستم

دستش

میشود

آرزو به دستانم...

یادم می آید

حتی

فاطمیه که نبود

من

با

قد خمیده اش عشق بازی میکردم

میشکستم قد غربتت مادر...

حالا اما...

پرچم سیاه که دیدم

دلم لرزید...

 

دل نوشت:

کاش قدر آن روزها لیاقتی بود...

کاش آخرین بار میگفتی این آخرین بار است..

کاش چشمانم اشتباه دیده باشد...امیدوارم...